درددل‌های خستگی

ساخت وبلاگ

دیروز چهلمِ مامانی بود. رفتیم. سنگِ قبر رو نصب کرده بودن. یه سنگِ قبرِ سفیدِ خیلی قشنگ ولی مزخرف! اشتباه املایی و تاریخی داره. به دلم ننشست. خیلی می‌تونستن بهتر بسازن. حالا سنگ مهم نیست. بقیه که رفتن داخل مسجد برای مراسم، اومدم نشستم سر قبر. روز خاکسپاری رو مرور می‌کردم. روبه‌روی صورتِ مامانی، که الان جز استخوون چیزی نمونده، نشستم. می‌گفتم دیدی مامانی؟ دیدی ارزش نداشت؟ دیدی این دنیا و دار و دسته‌ش کشک بود؟ دیدی؟ الان بچه‌هاتو می‌بینی؟ می‌بینی چه بیخودی دشمنی دارن؟ می‌بینی؟ آهنگ «چنگ دل» از کویتی‌پور رو براش گذاشتم. دقیقه‌ش رو نگاه کردم و دیدم نزدیکِ هفت‌دقیقه‌ست. با خودم گفتم چه کلیپِ هفت‌دقیقه‌ایِ درست‌وحسابی‌ای می‌تونم واسش بسازم؟ یا یه فیلمِ کوتاه بسازم و اینو بذارم برای تیتراژ. هنوز به آخرش نرسیده بود که دیدم عموسعید و سهیل دارن میان. موسیقی رو همینطور که داشت می‌خوند: «ناله‌ی عشق است و آتش می‌زند...» قطع کردم. بلند شدم و سلام گفتم. به سعید سلام رو گفتم و دست دادم. سهیل بهم گفت سلام. جوابش رو دادم و یه خوبیِ پرسشی چسبوندم به سلام. گفت «بله». یه‌جورایی دلم شکست. البته نه اینکه اون خبر داشته باشه ها. نه. اون اصلا نمی‌تونه بفهمه چرا دلم شکست. اون خلافِ بچگی‌ش، خیلی خجالتی شده و با همه‌ی خجالتی شدنش سلام داده بهم! ولی در جوابِ خوبی؟ گفت بله. من از غریبه‌ترین آدم‌های زندگی‌م هم اینطور «بله» نشنیده بودم. اینقدر غریبه شدیم با هم؟ اینقدر؟ سعید یه آبی روی قبر ریخت و رفت. دوباره نشستم. زدم ادامه‌ش رو. ولی دیگه دلم نگرفت. پا شدم رفتم دور زدم. نمی‌تونستم بفهمم. نمی‌تونستم بفهمم که چی شد که اینقدر غریبه شدیم. نمی‌تونم بفهمم. هیچ‌وقت هم نمی‌تونم بفهمم. باید یه بار از سهیل بپرسم که چی شد که اینقدر غریبه شدیم؟ کی مقصره؟ بابات و بابام و عمو؟ پول؟ مامانی؟ من و تو؟ مامان‌هامون؟ کی؟ چی؟ چی و کی اینقدر همه‌چی رو نابود کرد؟ حرصِ برادرانِ مرادی برای پول؟ حسادت و بخل و غرض‌ورزیِ‌ عمه؟ کی؟ چی؟ چرا؟ چطور؟ من نمی‌بخشم. مهم اینه که نباید اینطور می‌شد. همین. فقط همین مهمه. 

+ حالا خیلی مونده. هنوز بحثِ ارث و میراث و مغازه‌ها و زمین‌ها مونده! این قصه، سرِ دراز دارد! والا. البته که به‌درک! من خیلی‌وقته که فاتحه‌ی این فک‌وفامیل رو خوندم. خیلی‌وقته...

++ به سهیل حق میدم اینقدر غریبه ببینه من رو. اون روز که من نرفته بودم خونه‌ی علی، به داداشم گفته بود که من رو به‌زور شناخته و داداشم رو اصلا نشناخته! یهو به ذهنم اومد که آخرین بار که من رو دیده بود تازه رفته بود اول ابتدایی! چه توقعی میره که بشناسه؟! هیچ! هیچ توقعی نمیره. غریبه بودن که شاخ و دم نداره :)

Rate this post

جدیدترین خبرها...
ما را در سایت جدیدترین خبرها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sii khabarha بازدید : 190 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت: 4:56